آنچنان در درونم هستی که نوازشهایت از روزگاری که در اطرافم پرسه میزند واقعی تری. بلکه با نوازشهای لطیف و کوچکت بیشتر از همیشه در کنارم هستی یعنی آنچنان من شده ای که چگونه وصفت کنم را از یاد برده ام
این جنب و جوش های بیهوده برای یافتن کلمات بی فایده اند
چون وصف تو را نه کتابها مینویسند نه در کلمات گنجانده میشوند
پنهان و تنها انسان حس میکند و زندگی میکند
کلمات کم می آورند
کلمات زخم خورده اند
کلمات نمیفهمانند و نمیشناسند
این رویا را.
به نظر تو انسان وقتی در تلاطم دوست داشتن هاست احساس درد میکند؟؟؟؟؟
به نظر تو وقتی درون قهقهه های روشن و درخشان است غم و اندوه را در قلبش جای میدهد؟؟؟؟
به نظر تو وقتی قوی و پابرجا ایستاده به پشمانش سیل اشک و به زبانش سرزنش وبه قلبش کوه اندوه و مانند زندانی ها خود را اسیر میکند.
با وجود دانستن نامه ای که هرگز نخواهد آمد هرروز صندوق پست را با هیجان باز میکند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همانطور که گفتم این چیزی بسیار متفاوت است
این روزها هر چه قدر تنها باشم همانقدر با توام.
بلکه چون در ابتدا تو را در عمیق ترین جای قلبم گذاشتم همه ی این رویا ها مرد.
برای اینکه کسی دستش به تو نرسد تو را به ناشناخته ها بردم من و در عمیق ترین ها حبست کردم و برای خودم نگه داشتمت و هرروز به عمیق تر ها فرستادم تو را.
تو را تک و تنها به بهانه ی اینکه فقط مال منی رهایت کردم هیچ چیز را با تو قسمت نکردم .اشتباه کردم
ووجود تمام درد ها وجنب و جوش های بیهوده و ویران کردن تمام دیوارها به سبب اینکه تمام راه هایی را که به تو میرسید را گم کردم
کوبیدن و ویران کردن دیوارها بی انکه بدانم تو همه وقت در اطرافم پرسه میزنی
و گلاویزشدن با تمام سردرگمی هایی که نمیشناختم.
حالا من شبیه دهلیز هایی هستم که ابهای مواج دریا با خروش به آن میکوبند شده ام
دیوارهای وجودم سست و بی روح شده اند و از آنها قطره قطره آب میچکد
هیچکاری نمیتوانم بکنم هرروز بیرنگ تر میشوم و هرچه تلاش میکنم دستم به باریکه ای از خورشید هم نمیرسد.
در درونم میپوسم و پیر میشوم و همه ی سایه های تنهایی در به در به دنبالمند.
به هر دیوار نمناک وجودم که دست میزنم بوی تعفن آمیز تنهایی به مشامم میرسد.
و همه ی اینه گناه من است.
دیگر به جایی که تو را افکندم دست نمی یابم
همه ی راه ها دور و دراز و پیچ در پیچ تر شد
من به معجزه ای برای جان بخشیدن و روشن کردن و حرکت دادن امیدهایم نیاز دارم اما جای او را نمیدانم
اما پایان و معنای هر جمله ام به تو میرسد
خودت بی خبری اما در آغاز وپایان و وجود هر چیز شعله میکشی و این تغییر نمیکند
اما هنوز آنچنان در درونم هستی که یکباره دیروز برایت نامه ای نوشتم
خیلی خوشحال بودم و تک تک ثانیه های زندگی ام را برایت نوشتم
نوشتم که انسان هایت و گوشه و کنار دنیایت چقدر پیچیده و دست نیافتنی و بی رحم اند
نوشتم که قبلا به این اندازه باران بی موقع نمیبارید که هیچوقت نور خورشید اینقدر ضعیف نبوده
نوشتم که ترنم های زندگی را در اینجا هیچوقت نخواهی خواند؟؟؟؟
نامه ای بلند شد اما بار دیگر از اول تا پایانش را خواندم
تا بدانم برایت چه ها نوشته ام
بعد هم بی آنکه از چیزی بهراسم آن را درون پاکتی گذاشتم ونامت را رویش نوشتم. فقط و فقط اسمت را اگر آدرس را میدانستم آن را برایت میفرستادم یا نه نمیدانم
حالا نامه در جیبم است و جیبم نزدیک قلبم و قلبم هم تمام و کمال دست توست پس تو هم نزدیک قلبمی پس نامه ام هم دست توست