نمیدانم چقدر از رفتنت گذشته ,دیگر ثانیه های نبودنت را با زمان محاسبه نمیکنم, چه کنم که ابا دارم از خزان که برگ برگ بی تو بودن را برایم میشمارد و نجوا میکند تنهایی گندیده ام را آمیخته با صدای پر زدن مرغان اساطیر.همه هوس هایم تکه تکه شده و بر پهنه ی قلب سال خورده ام همچو آیینه با پرتو غم انگیز جدایی ویرانی ام را متجلی میکند. هنوز در اندیشه ی آنم که نغمه ی حکایت ما چه غریبانه در پس کوچه های فراق خاموش شد, نه....نه ,دیگر یارای فکر کردن به آن را ندارم و هر انعکاس از این جدایی وجودم را به درد می آورد و اینگونه زیستن, میان طناب چوبه ی دار ,منظره از کالبدهای آویخته به درد, پاره پاره ام میکند. از زخم هایم نه خون میچکد و نه سرباز میکنند فقط و فقط از اعماق وجودم شعله میکشد به تار وپودم. آری آنکه میرود خاطرات را در صندوقچه ی خاک خورده ی گذشته دفن میکند اما آنکه میماند در خاکستر تنهایی میسوزد و می پوسد و فسیل میشود بر کتیبه های خاک خورده ی تخیلات جوانی اش. حتی اگر بخواهم نمیتوانم از حقیقت وجودت فرار کنم چرا که رایحه ی وجودت همه جا را پر کرده و راه گریزی نیست. این چندمین روزی است که هر سپیده ی صبح بی وجودت چشمان را میگشایم و با دلهره به چهره ی خسته و فرتوتم زل می زنم ؟؟؟؟ آری من اینجا معلق و پریشان میان آسمان و زمین تنها مانده ام و هر بار که خودم را مینگرم هیچ نشانی از خودم نمیبینم آری من این غریبه را سالهاست که نمیشناسم..................

نظرات 1 + ارسال نظر
فرزاد دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:26 ب.ظ http://black-hole-sun.blogsky.com

مرسی فرزانه جان ، مال تو هم خیلی قشنگ بود بازم بیا

من لینکت کردم

ممنون از اینکه سر زدین دستتون درد نکنه بابت لینک کردن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد