خسته شدم می خواهم در آغوش
گرمت آرام گیرم.
خسته شدم بس که از سرما
لرزیدم...
بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم
پاهایم به من میخندد...
خسته شدم بس که تنها دویدم...
اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن...
می خواهم با تو گریه کنم ...
خسته شدم بس که...
تنها گریه کردم...
می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم...
خسته شدم بس که تنها ایستادم
خدای من خداییست که اگر سرش فریاد کشیدم
به جای اینکه با مشت به دهانم بزند
با انگشتان مهربانش نوازشم می کند و می گوید
میدانم جز من کسی نداری
تنهـا بودن
قـدرت مـیخــواهــد
و ایـن قــدرت را کســی
بـه مـن داد که روزی مـی گفت
تنهــایت نمی گذارم!!