ولی حالا.....................

لباس هایم که تنگ می شد 

می بخشیدم به این و ان

ولی حالا دل تنگم را، 


 

 

 
چه کسی می خواهد!؟

کوک کن ساعت خویش

کوک کن ساعت خویش!
اعتباری به خروسِ سحری ، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
کوک کن ساعت خویش!
که مـؤذّن ، شب پیش
...
دسته گل داده به آب...
و در آغوش سحر رفته به خواب
کوک کن ساعت خویش!
که سحرگاه
بقچه در زیر بغل راهیِ حمّامی نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی
کوک کن ساعت خویش
که در این شهر دگر مستی نیست
که تو وقت سحر آنگاه که از میکده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی!

عصاره تمام مهربانى ها را میگیرم  

 

وازان فرشته ای 


میسازم همچون

خودت

و این را بفهم آدمیزاد!

آدمیزاد....
غرورش را خیلی دوست دارد،
اگر داشته باشد،
آن را از او نگیرید...
حتی به امانت نبرید...
ضربه ای هم نزنیدش،
چه رسد به شکستن یا له کردن!
آدمی غرورش را خیلی زیاد، شاید بیشتر از تمام داشته هایش، دوست
می دارد؛
حالا ببین اگر خودش، غرورش را به خاطر تو، نادیده بگیرد، چه قدر
دوستت دارد!
و این را بفهم آدمیزاد!

دلم به حال تنهایی خود سوخت

امشب به وسعت تمامی شبهایی که تو را نداشتم...

دلم به حال تنهایی خود سوخت.....

در کنار پنجره ام رویای دوست داشتنت را......

به دست اشکهایم می سپارم .....

تا همچون تو در خاطراتم مدفون شوند......

میخواهم تنهایی ام را به آغوش گرمی بفروشم.....

نه به آن مفتی که تو خریدی ......

به بهای سالهای باقی مانده از آینده ام!!