باور نمی کنم

هرگز باور نمی کنم که سال های سال همچنان زنده ماندنم به طول انجامد. یک کاری خواهد شد.

زیستن مشکل است و لحظات چنان به سختی و سنگینی بر من گام می نهند و دیر می گذرند

که احساس می کنم خفه می شوم. هیچ نمی دانم چرا؟

اما می دانم کس دیگری در درون من پا گذاشته است و اوست مرا چنان بی طاقت کرده است. احساس

می کنم دیگر نمی توانم در خود بگنجم و در خود بیارامم و از بودن خویش بزرگتر شده ام

و این جامه بر من تنگی می کند. این کفش تنگ و بی تا بی قرار!

عشق آن سفر بزرگ! آه چه می کشم!

چه خیال انگیز و جان بخش است این جا نبودن.

نظرات 3 + ارسال نظر
عباس شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:05 ب.ظ http://abas.blogfa.com

سلام .بلاگ خوبی داره ولی یکم دل آدم میگیره شاد تر بنویس. به منم سر بزن. یا حق

هادی شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:09 ب.ظ http://www.station.blogsky.com

هادی شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:11 ب.ظ http://www.station.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد