من با همه ی من بودنم . گاهی کم می آورم و بدجور دلم میگیرد از پیرامونی که سخت مرا احاطه کرده است . و اینجا تنها جایی است که خودم را فریاد میزنم با همه ی بغضها و دردها و نفرتها و عشق و شادی ها . و در نهایت سبکی و آرامشی درست که بعد از استفراغ جسم را در بر میگیرد... روح من نیز بعد از فریاد آرام می شود ....رام میشود !
ادامه...
دلم یک بغل واژه ی سرد جدایی میخواهد... این
روزهای تابستانی... آفتاب
نبودنت آزارم میدهد........! یا
بیا...و بهارم باش... یا
برای همیشه برو تا پاییز شوم... نگذار
بین بهار و پاییز...بسوزم!
farzaneh
جمعه 31 شهریورماه سال 1391 ساعت 10:02 ق.ظ