خاطرات را باید سطل سطل ازچاه زندگی بیرون کشید
خاطرات نه سر دارند و نه ته بی هوا می آیند تا خفه ات کنند
میرسند گاهی وسط یک فکر گاهی وسط یک خیابان
سردت می کنند،داغت میکنند رگ خوابت را بلدند زمینت می زنند
خاطرات تمام نمی شوند، تمامت می کنند.
حالا که رفته ای
دلم برای
تو
بیشتر از
خودم میسوزد
فکر میکنی
کسی به اندازه
ی من
دوستت
خواهد داشت ...!؟
قــــلابَـت را بـــدون طعمـــه بینــــــداز
ایـــن
جـــا پـــر از مـــاهی هــائیـسـت
کـــه
از زنـــدگی سیــــرنــــد . . .
سکوت
و صبوری م را به حسابِ ضعف و بی کسی ام نگذار
دلم
به چیزهایی پای بند است
که تو
یادت نمی آید...!
تلنگری
بزنی، آوار می شوم....
شکستنی
تر از آنم که محتاجِ سنگی باشم..