دستـم را بالا مـی برم
و آسمان را پایین مـی کشـــ ـم
می خواهــــم بزرگـــی زمین را نشان آسمان دهـــم !
تا بداند
گمشده ی من
نه در آغــوش او . . .
که در همین خاک بــی انتهاست
آنقدر از دل تنگـی هایــم برایش
خواهـم گفت
تا ســرخ شود . . .
تا نـــم نـم بگرید . . .
آن وقت رهایش مـی کنــــــــ ـم
و مـی دانــم
کســی هـرگـز نخواهد دانست
غـــم آن غروب بارانـــی
همه از دلتنگـی های من بود . . . !