درد تنهایی کشیدن ...
مثلِ کشیدنِ خطهایِ رنگی
روی کاغذِ سفید ...
شاهکاری میسازد...
...
به نامِ دیوانگی...!
و من این شاهکارِ را ...
به قیمتِ همهٔ فصلهایِ قشنگِ زندگیم خریده ام ...
"تــــــــــــو" هر چه میخواهی مرا بخوان ...
دیوانه ...
خود خواه ...
بی احساس ...
نمیــــــــفروشــــــــــم...!!!
دستـم را بالا مـی برم
و آسمان را پایین مـی کشـــ ـم
می خواهــــم بزرگـــی زمین را نشان آسمان دهـــم !
تا بداند
گمشده ی من
نه در آغــوش او . . .
که در همین خاک بــی انتهاست
آنقدر از دل تنگـی هایــم برایش
خواهـم گفت
تا ســرخ شود . . .
تا نـــم نـم بگرید . . .
آن وقت رهایش مـی کنــــــــ ـم
و مـی دانــم
کســی هـرگـز نخواهد دانست
غـــم آن غروب بارانـــی
همه از دلتنگـی های من بود . . . !
چوپان قصه ی ما دروغگو نبود
......تنها
بود....
وازفرط تنهایی ندای " گرگ آمد"سر می داد
اما هیچ کس تنهایی اش را درک نکرد و همه در
پی گرگ بودند و در این میان تنها گرگ
فهمید که چوپان تنهاست