هرگز باور نمی کنم که سال های سال همچنان زنده ماندنم به طول انجامد.
یک کاری خواهد شد.
زیستن مشکل است و لحظات چنان به سختی و سنگینی بر من گام می نهند و دیر می گذرند
که احساس می کنم خفه می شوم. هیچ نمی دانم چرا؟
اما می دانم کس دیگری در درون من پا گذاشته است و اوست مرا چنان بی طاقت کرده است.
احساس
می کنم دیگر نمی توانم در خود بگنجم و در خود بیارامم و از بودن خویش بزرگتر شده ام
و این جامه بر من تنگی می کند. این کفش تنگ و بی تا بی قرار!
عشق آن سفر بزرگ! آه چه می کشم!
چه خیال انگیز و جان بخش است این جا نبودن.
در روزگــاری که لبـخنــد آدمــها بخاطر شکست توست،برخیــز تا بگـِریـنـد آدمها...
زیبا بود ..دوست من....