راه اشتباه را نباید برگشت

همه ی پل های پشت سرم را خراب کردم...... 

 

از عمد............ 

 

راه اشتباه را نباید برگشت

گر میداشتم سکوت خویش را   

زندگی پر بود از فریاد من

به آن شلیک می کرد

هیچ چیز مثل فهمیدن مرا در هم نمی کوبد.وقتی کسی ادراک نمی کند یا کم ادراک می کند من می توانم دانایی ام را هیولا وار بر او بگسترانم و از حیرت و بهت و شگفتی اش کیف کنم .اما او می فهمید او به شدت و به سادگی اعجاز آوری همه چیز را می فهمید .آن قدر که گاهی روح مرا کنار دیوار می گذاشت و بعد با یک حرف ساده یا یک پرسش یا یک کلمه -که از آن پیدا بود عمق همه ی تقلا های روح مرا فهمیده است-به آن شلیک می کرد

کاش بودی ...!

اگر بودی !!!
محکم تر از قبل می گرفتمت
با تمام وجود می چسبیدم به وجودت
به هیچ چیز نمی دادمت...!
به هیچ ساعتی
دقیقه ای
ثانیه ای
کاش بودی ...!

چه زندگی شیرینی...!

گذشته که حالم را گرفته است 

 !
آینده که حالی برای رسیدنش ندارم 

 !
و حال هم حالم را به هم میزند 

 !
چه زندگی شیرینی...!