غـــم آن غروب بارانـــی

دستـم را بالا مـی برم

و آسمان را پایین مـی کشـــ ـم

می خواهــــم بزرگـــی زمین را نشان آسمان دهـــم !

تا بداند

گمشده ی من

نه در آغــوش او . . .

که در همین خاک بــی انتهاست

آنقدر از دل تنگـی هایــم برایش

خواهـم گفت


تا ســرخ شود . . .

تا نـــم نـم بگرید . . .

آن وقت رهایش مـی کنــــــــ ـم

و مـی دانــم

کســی هـرگـز نخواهد دانست

غـــم آن غروب بارانـــی

همه از دلتنگـی های من بود . . . !

" گرگ آمد"

چوپان قصه ی ما دروغگو نبود 

 ......تنها 


بود....  

وازفرط تنهایی ندای " گرگ آمد"سر می داد  

 

اما هیچ کس تنهایی اش را درک نکرد و همه در 

 

 پی گرگ بودند و در این میان تنها گرگ 


فهمید که چوپان تنهاست

کاش دریای تو بودم

دیدمت 


 یک شب 


 به دریا زل زدی 


 کاش دریای تو بودم 


 دل به دریا میزدی

دلتنگ میشوم و بی قرار ..!

کاش 


  دنیا یکبار هم که شده
  

بازیش را به من می باخت...!
  

مگر برایش چه لذتی داشت؟!! 


 این همه 


 بردهای تکراری...؟