دستـم را بالا مـی برم
و آسمان را پایین مـی کشـــ ـم
می خواهــــم بزرگـــی زمین را نشان آسمان دهـــم !
تا بداند
گمشده ی من
نه در آغــوش او . . .
که در همین خاک بــی انتهاست
آنقدر از دل تنگـی هایــم برایش
خواهـم گفت
تا ســرخ شود . . .
تا نـــم نـم بگرید . . .
آن وقت رهایش مـی کنــــــــ ـم
و مـی دانــم
کســی هـرگـز نخواهد دانست
غـــم آن غروب بارانـــی
همه از دلتنگـی های من بود . . . !
چوپان قصه ی ما دروغگو نبود
......تنها
بود....
وازفرط تنهایی ندای " گرگ آمد"سر می داد
اما هیچ کس تنهایی اش را درک نکرد و همه در
پی گرگ بودند و در این میان تنها گرگ
فهمید که چوپان تنهاست