اَگــــَر میدآنی دَر دُنیـآ کــَسی هست که
بـآ دیدَنــَش
رَنگ رُخســآرَت تغیـــیر میکنــَد،
و صــِدای قــَلبـَت ابرویــَت را به تــآراج میبــَرد،..
مــهـم نیــست که او مـآل تــو بــآشــَد
...
مــهــِم این است که فـــَقــَط بــــآشـَد،
زِندگی کــُند ، لــِذَت ببرَد و نــَفــَس بـــکشــَد
...
مترسک گفت: ای گندم تو گواه باش
که مرا برای ترساندن آفریدند اما
من عاشق پرنده ای بودم که
از ترس من از گرسنگی مرد
منتظرنباش که شبی بشنوی
از این دلبستگی های ساده، دل بریده ام!
که عزیز بارانی ام را،
در جاده ای جا گذاشتم!
یا در آسمان، به ستاره ی دیگری سلام کردم!
توقعی از تو ندارم!
اگر دوست نداری، در همان دامنه ی دور دریا بمان!
هر جور تو راحتی! باران زدهی من
!
همین سوسوی تو، از آن سوی پردهی دوری
برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست!
من که این جا کاری نمی کنم!
فقط گهگاه
گمان دوست داشتنت را در دفترم حک می کنم!
همین!، این کار هم که نور نمی خواهد!
می دانم که به حرفهایم می خندی!
حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم
باران می آید
!
صدای باران را می شنوی ؟