می گویند: شاد بنویس .
نوشته هایت درد دارند
! و من یاد مردی می افتم که
با کمانچه اش گوشه خیابان شاد میزد
...
اما با چشمهای
خیس
"
هر کس جستم مرا گم کرد و هر کس را بخشیدم
مرا شکست.
زندگی همین است آمدن برای رفتن,
زیستن برای زنده بودن و گشتن
برای نیافتن
...
اما من آمدم تا بمانم زندگی کنم
شاد باشم و برسم به سپیده دم خوشبختی
آنجا که نور امید حنجره ام را نوازش می کند
و
یا خدا نگین قلبم می شود
.
///// زندگی //////
هرگاه از شدت تنهایی ،به سرم هوس اعتمادی دوباره می
زند ،
خنجر
خیانتی را که در پشتم فرو رفته
در
می آورم ، می بوسمش ،
اندکی
نمک به رویش میپاشم
دوباره
بر سرجایش می گذارم ،
از
قول من به آن لعنتی بگویید ،
" خیالش تخت " ...
من
دیوانه هنوز ، به خنجرش هم وفادارم
همیشه یک ذره حقیقت پشت هر
((فقط یه شوخی بود)).......
یکم کنجکاوی پشت
((همین طوری پرسیدم))......
قدری احساسات پشت
(( به من که چه اصلا)).......
مقداری خرد پشت
((چه بدونم))......
و اندکی درد پشت
((اشکالی ندارد
..........
است