سر می کشم
آخرین جرعه ی شراب مانده در جام را
و پیوستش پک عمیقی به سیگار می زنم
افکارم را لخت می کنم چشمهایم را می بندم و
امشب باید باز با یک درد تازه همبستر شوم
خدا، آن حس زیبایی است که در تاریکی صحرا
زمانی که هراس مرگ می دزدد سکوتت را
یکی همچون نسیم دشت می گوید :
«کنارت هستم ای تنها!!!»
نفسهایم بی تو، بوی خاکستر سیگار پیرمردی رامی دهد
که
به جوانی ازدست رفته اش می اندیشد…!!!
امانه،
انگاردرنبودنت پیرتر از پیرمردی شده ام
که
در زیرسایه ی عصایش نشسته
و
باخدایش حرفهادارد
کاش هنوزم کنارم بود تا شانه هایش ...............................
کاش هنوزم کنارم بود تا دستان گرمش......................................
.کاش هنوزم کنارم بود تا نگاه مهربانش...........................................
کاش هنوزم کنارم بود تا اغوشش...........................................
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی
ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی
دلی را آلوده
تنها به شمعی
قانع اند و اندکی سکوت