چگونه فراموشت کنم تو را؟ که همزمان با تولدت درقلبم همه را فراموش کردم.برایم تمامی اسم ها بیگانه شدند و همه خاطرات مردند دستم را به تو می دهم قلبم را به تو می دهم فکرم را نیز به تو می دهم بازوانم را به تو می بخشم و نگاهم از ان توست و شانه هایم که نپرس دیگر با من غریبه اند! وتمامی لحظات تو را می خواهند و برای عطر نفس هایت دلتنگی می کنند.چگونه فراموشت کنم تو را که از خرابه های بی کسی به سپید عشق هدایتم کردی.عاشقی بی قرار ویاری با وفا برای خویش ساختی و برای اشکهایم شانه هایت را ارزانی داشتی چگونه فراموشت کنم تو راکه سالها در خیالم سایه ات را می دیدم.
و تپش قلبت راحس می کردم.و به جستجوی یافتنت به در گاه پروردگارم دعا می کردم که خدایا پس کی او راخواهم یافت؟حال که پیدایت کردم دلت را به من بده.فکرت را به من بده و سرت را روی شانه هایم بگذار. و بگذار عطر کلماتت را میان هم قسمت کنیم.
بیا قرار بگذاریم که . . .
هیچ وقت با هم قرار ی نداشته
باشیم !
بگذار همیشه اتفاق بیافتد !
این طور بهتر است من هر لحظه
منتظر
اتفاقم !
منتظر ِ یک اتفاق که " تو " را به " من " برساند.
به کوری چشم تو هم که باشد حالم خوب ِ خوب است
اصلا هم دلم برایت تنگ نشده
حتی به تو فکر هم نمیکنم
باران هم تو را دیگر به یاد من نمیآورد
مثل همین حالا که میبارد...
لابد حالا داری زیر باران قدم میزنی
.
.
.
اما...
چترت را فراموش نکن !
لباس گرم را هم......
نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...
ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر می شد ...
کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگی ها و نبودن هایت می شد ...
کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم
و دردهایم را به گوش تو می رساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است
می دانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم...
کاش می دانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم...
معلم برای سفید بودن صفحه ی نقاشی ام تنبیهم کرد و"همه"به من خندیدند... اما من خدایی را کشیده بودم که "همه"می گفتند دیدنی نیست...