.............گفت :

غروب گفت: 


اگرچه زیبا ترین و تماشایی ترینم و طلوع را  

 می توانم سرخ و گریان سازم 

 


اما گاهی عجیب دلم برای طلوع تنگ 

 می شود 

 
آسمان گفت : 

 


اگرچه آبی و نیلگونم و درخشان از ماه و  

 

ستارگانم 


اما گاهی دلم برای زمین تنگ می شود 

 

 وغم دوری 

 

 زمین مرا بارانی می کند 


خورشید گفت : 


گرچه گرم و خیره کننده ست روشنایی ام 


و تمام زیبایی ماه از من است 


اما حسرت نوازش مهتاب آزارم می دهد 

 

 و روزی نیست که دلتنگش نشوم 

دریا گفت : 


اگرچه زلال و پاکم و امواجم مدام بر تن 

 

 صخره ها مشت می کوبند 


ولی هیچ گاه لبان خروشانم برای 

 

 گرفتن بوسه ای حتی سرد به لب صخره 

 

 ها نمی رسند 


و غم دوری ساحل دلم را عجیب تنگ 

 می سازددر این لحظه ماه رو به من کرد و گفت : 


تو نیز بگو کیستی و برای چه دلت تنگ 

 

 است !! 


گفتم اگرچه جوانم و دلم از جوانی سوخته 


و گشته سپید گیسوانم 


اما گاهی دلم برای جوانی تنگ می شود 


من یک نفس عمیق بر درک جوانی ام .

شاید که خدا خواست.........

آبی تر از آنیم که بیرنگ 

 

 بمیریم، از شیشه نبودیم 

 

 که با سنگ بمیریم، 

 

 تقصیر کسی نیست که 

 

 اینگونه غریبیم 

 

، 

 شاید که خدا خواست 

 

 که دلتنگ بمیریم

راه نشانم بده.....

ای که مرا خوانده ای 

 
راه نشانم بده.....

با تو هستم ای قلم ... !!!

با تو هستم ای قلم ... !!!

با تو ای همراه و ای همزاد من ...

سرنوشت هر دومان حیران بازی های زشت سرنوشت

شعرهایم را نوشتی دستخوش

اشک هایم را کجا خواهی نوشت ؟

بخوان و بگذر رفیق!....

بخوان و بگذر رفیق!

بگذر که آسمان هم گاهی تیره و تار میشود

دریا طوفانی ، چشمه خشک ، کوه لرزان ،زمین نمکزار

بهار بی باران و زمستان بی برف!

بگذر که زندگی میگذرد

سریع چون گذر نور از سوراخهای کلاه

مترسکی تنها ،میان مزرعه ای افت زده!

دست خالی نرو؛ امید هم بیدار کن

و دستان یخ زده اش به دست بگیرو با هم بروید...

بیدارش کن که اینروزها ، گوشه نشینی میکند از بی کسی...