غروب گفت:
اگرچه زیبا ترین و تماشایی ترینم و طلوع را
می توانم سرخ و گریان سازم
اما گاهی عجیب دلم برای طلوع تنگ
می شود
آسمان گفت :
اگرچه آبی و نیلگونم و درخشان از ماه و
ستارگانم
اما گاهی دلم برای زمین تنگ می شود
وغم دوری
زمین مرا بارانی می کند
خورشید گفت :
گرچه گرم و خیره کننده ست روشنایی ام
و تمام زیبایی ماه از من است
اما حسرت نوازش مهتاب آزارم می دهد
و روزی نیست که دلتنگش نشوم
دریا گفت :
اگرچه زلال و پاکم و امواجم مدام بر تن
صخره ها مشت می کوبند
ولی هیچ گاه لبان خروشانم برای
گرفتن بوسه ای حتی سرد به لب صخره
ها نمی رسند
و غم دوری ساحل دلم را عجیب تنگ
می سازددر این لحظه ماه رو به من کرد و گفت :
تو نیز بگو کیستی و برای چه دلت تنگ
است !!
گفتم اگرچه جوانم و دلم از جوانی سوخته
و گشته سپید گیسوانم
اما گاهی دلم برای جوانی تنگ می شود
من یک نفس عمیق بر درک جوانی ام .
آبی تر از آنیم که بیرنگ
بمیریم، از شیشه نبودیم
که با سنگ بمیریم،
تقصیر کسی نیست که
اینگونه غریبیم
،
شاید که خدا خواست
که دلتنگ بمیریم
با تو هستم ای قلم ... !!!
با تو ای همراه و ای همزاد من ...
سرنوشت هر دومان حیران بازی های زشت سرنوشت
شعرهایم را نوشتی دستخوش
اشک هایم را کجا خواهی نوشت ؟
بخوان و بگذر رفیق!
بگذر که آسمان هم گاهی تیره و تار میشود
دریا طوفانی ، چشمه خشک ، کوه لرزان ،زمین نمکزار
بهار بی باران و زمستان بی برف!
بگذر که زندگی میگذرد
سریع چون گذر نور از سوراخهای کلاه
مترسکی تنها ،میان مزرعه ای افت زده!
دست خالی نرو؛ امید هم بیدار کن
و دستان یخ زده اش به دست بگیرو با هم بروید...
بیدارش کن که اینروزها ، گوشه نشینی میکند از بی کسی...