دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت.
خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشتهو انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور
انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد. خدا سکوتش را
شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و
جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک
روز را زندگی کن....
محبوبـم سلام ؛
دیشب دلتنگت شدم و رفتم سراغ آسمـان ،
اما هرچه گشتم اثری از مـاه نبود که
نبود ،
گفتم بیایم سـراغ خودت ؛
احوال مهتابیت چطور است ؟
چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بـدی
های مــَن ؟
چه خبــر از تمام صبــرهایت در بـرابـر
ناملایمتی هـای مــَن ؟
چقــدر نیامده انتظار خبــر دارم ...
چه کنــم ؟ دلـــم
برای تمام نامهربانی هـایت لک زده ...
میدانــم خسته ی راهـی ، ببخش ؛
سفــره ی دلــم را پهـن کردم دوباره ،
باز هم مخاطب شدی ...
و به مقصد رسیدی
این بــار بدون مــَن ؛
امــا مــَن همچنان رد پـاهای تــو را
دنبال می کنم ،
نــه بــرای رسیدن به تــو ، نـــه ؛
می خــواهم بــی مــَن بودن هایت را
بشمــارم ...