یک نفر در همین نزدیکی ها
چیزی
به
وسعت یک زندگی برایت جا گذاشته است …
خیالت
راحت باشد
آرام
چشم هایت را ببند
یک
نفر برای همه نگرانی هایت بیدار است
یک
نفر که از همه زیبایی های دنیا
تنها
تو را باور دارد …
در تمام مسیر طولانی که خود را همراه آن کرده بودم
تسلیم دوست داشتنهایم شدم و هزاران بار
بغض خود را در گلوی خود حبس کردم
تو در دلم جوانه زدی و زیستی اما به
خواست من ,و حال من به این زیستن خاتمه میدهم
دل گمراهم بوی عطر عشق تو را ناخواسته و
ندانسته به سوی من آورد
فکر میکردم در پاییز هم می توان جوانه
زد اما این بار ساقه های محبت در دل من خشک و سیاه شدند
قلب عاشقانه ام را چه بی رحمانه سوزاندی
لحظه های سبز و شیرین مرا چه ناعادلانه
به سیاهی و تلخی کشاندی
همیشه بر آن بودم که از عشق زیبایم برای
همگان بخونم
و فریاد برآرم که چگونه عاشق دوست
داشتنت بودم
اما هرگز این خروش عشق را در دل من باور
نداشتی
حالا دیگر شرمگین این دل خود شدم....
براستی چرا تورا ساختم ؟؟؟؟
چرا تورا ساختم ؟
چرا ترانه های عاشقی را برای تو سرودم؟
حال دیگر عشق من خفته است, دستانم دیگر
آغوش گرمت را طلب نمی کنند
وای بر من که چگونه در حسرت دوست داشتنت
سوختم
وای بر من که چگونه شب و روزم را آلوده
ی تو کردم
چه ناگاه بانگ نفسهایت را برایم خاموش
کردی
چه ناگاه شیشه ی دلم را با غرورت شکستی
و چه ناگاه مرا در آتش عشق بی
فروغت سوزاندی
رهایت کردم,رهایت کردم که دیگر در قفس
قلبم اسیرو درمانده نباشی
عشق تو را برای خود یک خاطره ی جاویدانه
ثبت خواهم کرد
یقین داشته باش که دیگر سرزمین تشنه ی
دلم را با وجود تو سیراب نخواهم کرد
و گلهای زیبای باغچه ی عشقم را دیگر با
نگاه تو آبیاری نخواهم کرد
تقدیر را اینگونه برایم رقم زدی می
توانست زیباتر از این باشد
غنچه ایی در حال شکفتن باشد اما تو
خواهان آن نبودی
دیگر نمی مانم,می روم ,میروم و آن کلبه
عاشقی و آن غروب پاییزی را با تمام زیبائیهایش به تو می سپارم
پس رهایش نکن بگذار بپاس عشقی که به تو
داشتم این خاطرات برای همیشه زنده بماند
هرگز شوق سفر را با من نداشتی ... و
هرگز مرا همراهی نکردی
نمیدانم خانه عاشقی کجاست و به کدامین
سو باید رفت؟؟؟؟؟؟؟؟
در درون می جوشم
که اگر نگاهت لحظه ای
نباشد
اگر بروی
اگر لبانت سکوت را به
زیبایی یاد بگیرند
این من بی تو چه می
شود
...
لرزش شانه هایم دیگر
طبیعی شده
تو فکر می کنی بیمارم
ولی سرمای کابوس های
نبودن توست...
کابوسی که هر لحظه
مرا فریاد می زند
این من بی تو چه می
شود
ینجا انتهای زمین است...
درست
لحظه ی مرگ انسانیت...
جایی
که دست های مادران بوی خون می دهد!!!
بوی
"جنایت"
و
آبهای راکدش طعم کودکانی را می گیرد که بی نفس خفه می شوند در
خفقان
این نکبت آباد!
معصومیت
ها دریده می شوند...
و
"آدم "ها...
همین
ما آدم ها...
چه
ساده می گذریم از کنار درد هایمان
"این درد های مشترک"
اینجا
انتهای زمین است...
درست
همین جایی که ما ایستاده ایم!!!!
و کجایی سهراب؟آب را گل کردند،چشم ها را بستند و
چه با دل کردند!
وکجایی
سهراب کجایی آخر؟؟زخم ها بر دل عاشق کردند،خون به چشم شقایق کردند.
تو
کجایی سهراب؟که همین نزدیکی عشق را دار زدند،همه جا سایه دیوار زدند.
وکجایی سهراب کجایی که ببینی حالا،دل خوش مثقالیست!!دل خوش سیری
چند؟!صبرکن سهراب!!قایقت جا دارد...؟؟؟