همه میپرسند که چرا چشمانم پراز خون است و
نمیدانند که همه ی بی وفایی های روزگار را
به چشم دیده ام
اگر یک روز لبانت خشکید بدان که اقیانوس را برایت می آورم
اگر در غروب یک عصر پاییز تنت لرزید خورشید را برایت می آورم
اگر دلت یک بغل دوست داشتن و محبت خواست سینه ام را میشکافم و قلبم را برایت می آورم
هیچ کس به دنبال من نگردد من نیازی به دوست
داشتن های سرراهی ندارم من برای خودم کافی هستم
یک روز عصر که در مرداب سیاهی ها فرو میرفتم
دوباره هنگام نظاره کردن افق دلتنگی به وجودم رسوخ کرد
وجودم پر از غم شد وقتی سرم را بر بسترم نهادم
و هیچ امیدی به زمان هایی که خواهند آمد نیست
وتنهایی طلوع میکند با اولین ترنم های سحر
و اگر یاد تو نبود حسرت یک عمربدتر از هزاربار مرگ بود
یک شب دستی مرا از خواب بیدار کرد, به او
گفتم کیستی او گفت که من فرشته ی مرگ هستم
همان لحظه بر مرگ لعنت فرستادم او به من گفت چرا نفرین میکنی؟؟ مگر خیلی از مرگ
میترسی؟؟؟ به او گفتم نمیترسم به من جواب داد
پس چرا نفرین میکنی ؟؟؟ به اوگفتم چون دیگر
کسی را که دوست دارم نخواهم دید ناگهان دیدم
که اتاقم را ترک میکند به او گفتم مگر نمیخواستی
جانم را بگیری؟؟؟ او خنده کنان نگاهی به من
انداخت وگفت تو مدت ها قبل از عشقت به او مرده ای!!!!!!!!!!