بازهم تنهـــــــــــای تنهـــــــــــایم
...
آلوده از سختی ســـــــــــــکوت...
نالانم از دردهایی که باعث آنها
سادگیـــــــــم بود...
خدا داند که من هرچه داشته ام در
ســــــــــــکوت با او نجوا کردم ...
ولی تو مرا با تصوراتت محکــــــــوم کردی ...
باشد، باشد تا افتاب بداند
که تنهــــــــــایی سهم من میشود و بس...
باغبانی پیرم
که به غیر از گلها از همه دلگیرم
کوله ام غرق غم است
آدم خوب کم است
عده ای بی خبرند
عده ای کور و کرند و گروهی پکرند
دلم از این همه بد می گیرد
و چه خوب...
آدمی می میرد
چــه دمــدمی مـزاج شـده احـساســم
گـــاهی
آرام . . .
گـــاهی
بــارانی . . .
چه
بی ثـبـاتــم بی تــو!!!!