دراز کشیدم
تا قصه ى رسیدنمان را براى خودم تعریف کنم
خوابم برد...،
لعنتى
ما هیچ جوره به هم نمى رسیم!!!
پشت چراغ قرمز ، پسرکی با چشمانی معصوم و دستانی کوچک گفت :
چسب زخم نمیخواهید؟ پنج تا،صد تومن ،
آهی کشیدم و با خود گفتم:تمام چسب زخمهایت راهم که بخرم،
نه زخمهای من خوب میشود نه زخمهای تو..
.
آخر قصه را بردار و با خودت ببر...
همان یکی بود یکی نبود , همان گنبد کبود را برای من بگذار...
در فکر شروعی دوباره ام!
من بودم و هنوز کس دیگری نبود!!!