نقاش نیستم ! اما تمام لحظه های بی تو بودن را درد میکشم .

 

کتاب آغوشت
سوره ی لب هایت
آیه ی بوسه هایت
آنچنان پای بندم به این کیش
که هزار شیطان نمی توانند
لحظه ای
ذره ای
ایمانم را سست کنند . . .

لباس هایم که تنگ می شد
می بخشیدم به این و آن
ولی دل تنگم را، حالا
چه کسی می خواهد!؟

جاگذاشته ام دلی
هرکه یافت
مژدگانی اش تمام  “زندگی ام” . . .

بیا آخرین شاهکارت را بیبین
مجسمـه ای با چـشمانی باز
خیره به دور دست
شاید شرق شاید غرب
مبهوت یک شکست،
مغلوب یک اتفاق
مصلوب یک عشق،
مفعول یک تاوان
خرده هایش را باد دارد می برد