آن شب باران می بارید... باران که می بارد به تو مشتاق تر می شوم... و از همین شوق بی چتر آمدم... ولی آمدم... و تو نمی دانی که جه بارانی بود، چون نیامدی... و باران می بارید... آن شب تب کردم و تو هیچ نکردی...و باران می بارید... و بالاخره دیشب مردم و حتی تو تب هم نکردی...
زندگی اتفاق غریبی است... عرصه جولان آدم ها... که مدام در حرکتند و در شتاب... آدم هایی که می دوند برای زنده ماندن... برای چند ساعت و چند ثانیه بیشتر ماندن... می دوند برای رسیدن به چیزهای بیشتر... اما درست آن موقع که می خواهند از آن لذت ببرند.. دیر می شود... و باید رفت... می رود بی آن که ...
کاش در عبور همین ثانیه ها و در میان دویدن همین آدمها، به فکر قدم زدن باشیم... قدم زدن برای زندگی... برای زندگی کردن...
ایـن شـعرهـا را
همـــین حــــــالا بـخوان
وگـرنـه
بعـــــدهـــــا ...
بـاورت
نمی
شود !
هـنگـام
سرودن ِ آن
چـگونـه
... دیــوانه وار
عـاشقـت بـوده ام !!!
مـــــــــن زخمــــــــهای بی نظیری به تــن دارم
اما
تــــ ـــــو مهــــربان تــــرینشان بودی ،
عمیـــــق
تــــرینشان ،
عــــزیــــــــز تـــرینشان !
... ... ... ... ... ... ... بعــد از تــــ ـــو آدم ها
تنها
خــــراش های کوچکی بودند بــر پوستـــــم
که
هیچ کـــــــدامشان
به
پای تـــــ ــــــو نــــــرسیــدند