حال سگـیم را هـیچ چیز تسکـین نمیدهــد
نه تـیغ ونه قــرص... نه سیــگار و نه مِی...
هـوای شهــر سنگیـن شـده.. همــه چیـز عذابـم میدهـد
دلـم جایـی را میخـواهد خالـی از همـه...
خالـی از نگـاه های سنگـین...
پر از تنهـایی...غرور لعنـتی بغضـم را با ظرافت خاصـی
به آغـوش کشـیده نمی گـذارد بشکنـد...
دلـم چنـد قطـره اشـک میخـواهد کـه سالهـاست
منتظـرش هستـم...دلــم فریـادی میخـواهد که گلویـم
را جــِر دهـد....