تو رایحه ی دلنواز لحظاتم بودی.....
تو نگاه زیبا و امید بخش به زندگی درون چشمانم بودی.............
اما حالا...............
تو تنها زخمه ی متداوم زندگی ام شده ای
و اسمی که آمیخته با نفرت به تاریکی ها تف میکنم
تمامی حرفهایم را از زبان عشق و دوستی نه بلکه از زبان تنفر برایت بازگو میکنم........
امیدوارم زندگی ات ویرانتر از من شود ........
و قلبت طعم عشق را نچشد............
و رویاهایت رنگ شادی را نبیند..........
و تپش های قلبت برای مردن باشد
تو را به اندازه ای که بکشمت دوست دارم..........
تو را آنقدر زیاد دوست دارم ومیپرستم که نه با قلبم بلکه با نفرتم دوست دارم
وبا همه ی نفرتم نامت را به دعاهایم مینویسم............
بوی تعفن آمیزت به تمامی رگهایم نفوذ کرده هر قطره خونم بوی خیانت میدهد .........
و تنم میپوسد از این همه نیرنگ.......
میان چهار دیوار ذره ذره نابود میشوم
به دیوارها التماس میکنم تا آخرین شعشعه های زندگانی ام را خاموش کنند.........
به خدایم التماس میکنم تا تمام دعاهایی را که برایت کردم را قبول کند......
تا زندگی ات مثل زهر شود....
تا همه چیز روحت را به درد آورد
ای قاتل همه ی لحظاتم