شاید تمام حرفهایم بی معناست.......

شاید تمام حرفهایم بی معناست اما کوهی از دردها را وصف میکند........

تو در حالی که به دنبال معنا میگشتی من تمام دردهایم را به روزگار گفتم......

آری شاید او معنا نداشته باشد اما به همه گوش سپرد.......

زندگی ام نابود شد.........

زندگی را برایم زهر کردی

دیگر زندگی برایم جز شکنجه  نیست

زندگی ام نابود شد

دیگر هوس زندگی کردن از قلبم پاک شده

دیگر رویاهایم را هم گم کردم.......

دیگر نمیدانم ستاره ای برایم یا تاریکی؟؟؟

آفتابمی   یا  ابرهای سیاه دلتنگی؟؟؟؟؟؟

نه دیگر نمیدانم...........

با رفتنت قلبم را تکه تکه کردی

زندگی را از من ربودی

دیگر رویاهایم را هم گم کردم.......

دستانت را به سویم دراز مکن..........

دستانت را به سویم دراز مکن

چشمانت را از حوض چشمانم بیرون بکش

دیگر نمیخواهمت.....

زندگی ام را به نیستی کشیدی

و ...جوانی ام را به بازی گرفتی

نیش های زهرآگینت هنوز در رگهایم شعله میکشد

برو ........فقط برو............

اما بدان که شراره های آتش را برایت طلب میکنم که اینچنین سوزاندی دنیایم را.....

باد عاشقی دیگر به اطرافم نمیوزد......

تمام زندگی ام تار و مار شد

باور کن هیچ یک از زیبایی ها شادم نمیکند

در کوچه پس کوچه ها در به در دنبال دوست داشتن میگردم

اما باد عاشقی دیگر به اطرافم نمیوزد......