سیاهی شب تمام وجودم را فرا گرفت
تهایم و آخرین سیگارم را دود میکنم تا پاره پاره کند جگرهایم را
قبل از آمدن او جسدم را دفن نکنید
بگذارید آرام آرام جسدم خنک شود
من او را بیشتر از جانم دوست داشتم
بگذارید درد هایم را ببیند و روحم را به بی کرانه ها رها کند
صورتم را نپوشانید بگذارید برای اخرین بار صورتم را ببیند و پشیمان و محزون نشود
بگذارید دستان سردم را به دست بگیرد
او را ساکت نکنید بگذارید بگرید و قطرات اشکش بر وجودم بچکد
بگذارید با دستان خودش خاکم کند و برای آخرین برای برایم نجوا کند که دوستم دارد و زمزمه زمزمه کند پس بلند شو
مادر
مگر لحاف من آبی نبود پس چرا سفید پوشم کرده ای؟؟؟؟؟؟
مگر بالشم پنبه ای ونرم نبود پس چرا الان مثل سنگ شده؟؟؟؟
پدر
حتما روشن کردن شمع های اتاقم را فراموش کرده ای تو که میدانستی من از تاریکی میترسم
ببینم باران باریده که همه جا بوی خاک میدهد؟؟؟؟
امروز که آخر هفته نیست که همه برای دیدنم آمده اند
عشق من تو چرا گریه میکنی مگر تازه فهمیدی که قلبم را موقع رفتنت شکستی که الان بالای سرم اشک های ساختگی میریزی؟؟؟
فقیر بودن زمانی نیست که دستهایت را در جیبت فرو کنی و هیچ چیز پیدا نکنی
فقیر بودن زمانیست که وقتی دستت را از جیبت بیرون می آوری کسی نباشد که آنها را بگیرد
دوست داشتن,ارزش دادن, ترس از رنجیدنش
اینست عشق واقعی
عشق چیزیست که هروقت که به آن فکر میکنی پروانه های وجودت به پرواز در می آیند
و هر چیزی را که میبینی به او مانند میکنی
ودر هر لحظه تلخ و شادت او را کنارت میخواهی
و تو هر روز که میگذرد بیشتر دوست میداری و انتظار میکشی
اما نمیفهمی همچنان که تو در وجودت او را می پرورانی
او هیچوقت تو را دوست نداشته