من برای خودم کافی هستم

هیچ کس به دنبال من نگردد من نیازی به دوست

داشتن های سرراهی ندارم من برای خودم کافی هستم

یک روز عصر که در مرداب سیاهی ها فرو میرفتم

یک روز عصر که در مرداب سیاهی ها فرو میرفتم

دوباره هنگام نظاره کردن افق دلتنگی به وجودم رسوخ کرد

وجودم پر از غم شد وقتی سرم را بر بسترم نهادم

و هیچ امیدی به زمان هایی که خواهند آمد نیست

وتنهایی طلوع میکند با اولین ترنم های سحر

و اگر یاد تو نبود حسرت یک عمربدتر از هزاربار مرگ بود

فرشته ی مرگ

یک شب دستی مرا از خواب بیدار کرد, به او

 گفتم کیستی او گفت که من فرشته ی مرگ هستم

همان لحظه بر مرگ لعنت فرستادم او به من گفت چرا نفرین میکنی؟؟ مگر خیلی از مرگ

میترسی؟؟؟ به او گفتم نمیترسم به من جواب داد

پس چرا نفرین میکنی ؟؟؟ به اوگفتم چون دیگر

 کسی را که دوست دارم نخواهم دید ناگهان دیدم

که اتاقم را ترک میکند به او گفتم مگر نمیخواستی

 جانم را بگیری؟؟؟ او خنده کنان نگاهی به من

انداخت وگفت تو مدت ها قبل از عشقت به او مرده ای!!!!!!!!!!

الان

الان تنهای تنهایم و تنها میگریم و بازهم تنها در سیل اشکهایم خفه میشوم

اگر شرط به تو رسیدن دنباله ی پرنده ها باشد

اگر شرط به تو رسیدن دنباله ی پرنده ها باشد

خود را بی هیچ اندیشه ای از بلندی ها رها خواهم

 کرد و خودم را تسلیم پوچی ها میکنم بی انکه

بدانم کجا خواهم افتاد

اگر جایی که خواهم افتاد آغوش تو باشد به همه ی اینها می ارزد