تو حرفت را بزن

تو حرفت را بزن . چکار داری که باران نمی بارد
اینجا سالهاست که دیگر به قصه های هم گوش نمی دهند
دست خودشان نیست
به شرط چاقو به دنیا آمده اند
تا پیراهنت را سیاه نبینند باور نمیکنند چیزی را از دست داده ای

دلتنگم

دلتنگم
آنقدر که دیروز تمام مسیر تورا کنار خودم حس می کردم
با تو حرف زدم خندیدم ...
حیف که تو مثل همیشه سکوت کرده بودی.

دلم برای کودکیم تنگ شده

دلم برای کودکیم تنگ شده
برای روزهایی که باور ساده ای داشتم
همه آدم ها را دوست داشتم
مرگ مادر "کوزت" را باور می کردم و از زن "تناردیه" کینه به دل می گرفتم
مادرم که می رفت به این فکر بودم که مثل مادر "هاچ" گم نشود.

کاش انسان ها

·         کاش انسان ها یاد میگرفتند از کنار هم عبور کنند                                   

                                                   

 بــی آنکه برای اثبات حضورشــــان نیــــازی به تنـــه زدن داشته باشد                       ند. ..

کاش می شد

کاش می شد که دیگر نباشم...

امشب، هیمنجا، درست در همین لحظه تمام می شدم.

خودم، خاطره ها. همه با هم ...