ای مسافر شب های تنهایی

انتهای همه جاده ها به چشمان من می رسد
که مسافت انتظار را بی پروا پیموده ام
زمین، چقدر زیباست وقتی که تو بر آن قدم می گذاری
و آسمان آبی ترین نقطه دنیاست وقتی تو به آن نگاه می کنی
ای مسافر شب های تنهایی
اگر دلت هوای خانه ابری یک دوست را کرد
نشانی ام را از ستاره ها بپرس که همه شب را تا سحر بیدارم

من دیگر بازی نمیکنم

روحم میخواهد برود...یه گوشه بنشیند..پشتش را کند به دنیا...پاهایش را بغل کند و...بلند بلند بگوید...من دیگر بازی نمیکنم

من دگر دلم را به خدا سپرده ام

خنده ام میگیرد وقتی پس از مدت ها بی خبری
بی آنکه سراغی از این دلم بگیری میگویی
"
دلم برایت تنگ است "یا معنی واژه هایت را خوب نمیدانی یا مرا به بازی گرفته ای
دلتنگی ارزانی خودت
من دگر دلم را به خدا سپرده ام

گاهی خیال میکنم

گاهی خیال میکنم روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام
خودش هم نمی داند با من چه کند

باز دلم تنگ است

 باز دلم تنگ است باز چشمانم باران می طلبد 


 باز من تنهایم و در این سکوت حتی صدای ساز هم آرامم نمی کند 

 

برای اینکه نمیدانم کیست؟ ولی غیبتش مرا می آزارد 

   

. من خودم را گم کرده ام ... کجا ...؟ این را دیگر نمیدانم

آسمان دلم پر از ابران سیاه دلتنگی شده