چـِشـم هـایـَـت سـیـرابِ سَـراب
و
نـِـگـآهـَـم ،
تـآوَل
زَدِه از تـآبــش ِ تــِـشـنــِـگــی
بــِـرَوَیـم
دُعـای بـــآرآن بــِـخـوآنــیــم
تـو
بـا دل مـَن
مـَن
بـا دل تـو
بـآوَر
کُـن بـا لــَبـخـَـنـد چـَـتـرهـایــِـمـان
بـَر می گـردَد
ماه که بالا می آید
تو نوشته می شوی،
با تمامِ بودنت :
که پیشانی ات ماه بود
چشم هایت، خورشید
خنده هایت، چکاوک نارنج زار.
ماه که می رود آفتاب شود
باد می*آید
کاغذهایم را ... تو را با خود می برد.
می شود ماه را با دست هایت نگه داری،
غروب نکند؟
می خواهم درها و پنجــره ها را چفت کنم
و تــو را
برای همیشــه بنویسم
محکم تر از آنم که برای تنها نبودنم آنچه که اسمش را غرور گذاشته ام برایت به زمین بکوبم
احساس من قیمتی داشت که تو برای پرداخت آن فقیر بودی
گاهی
آنقدر دلم از زندگی سیر می شود
که می خواهم تا سقف آسمان پرواز کنم
رویش دراز بکشم آرام و آسوده
مثل ماهی حوضمان که چند روزی روی آبهاست.