ای آشنای غریبه اگر عاشقی اینرا بدان:شیدایت
آنقدر دور است که نمیتوانی به او برسی
و یا آنقدر نزدیک که خسته اش میکنی
همه معنای حیاتت شده اما درک نمیکند
و آ خر از همه تنها خواسته ات تنهایی است اما زیادی ات میداند
اما تو با وجود همه ی اینها دوست بدار
حتی یک طرفه هم باشد ابدی دوست بدار چنان که
گل ها خجالت بکشند از شکوهش
قناری ها حسادت کنند به آوایش
اما تو باز هم دوست بدار چنان که خاکستر کند وجودت را
آهای تو .... آری با توام
هیچ طعم متعفن زندگی را زیر سایه های مرگ چشیده ای؟؟؟؟؟؟
هیچ دستانت را به دستان غریبه ای فشرده ای در حالی که به مرگ لبخند میزنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وقتی تو شعشعه های زندگی را در کوچه پس کوچه های رویایت دنبال میکردی
این ...این من بودم که با وجود تکه پاره ام در گوشه های زندان و اسارت در به در دنبال خورشید بودم
اگر روزی دلتنگ شدی بدان در این سکوت خفته ی باران اشکهایم
در تنهایی تلخ و غم انگیزقلبم
دستانم را به ژرفای آسمان نهاده ام
و با سکوت عذاب آور فریاد هایم
برای لحظه هایم دعایت میکنم
و زجه میزنم به منتهای رویاهایم برای با تو بودن.................
سه ساعت تا اولین ترنم های سحر مانده
و من چه عاجزانه در پی کلمه ای
برای وصف حضورت هستم.