از این تکرار ساعتها...از این بیهوده بودنها...از این بی تاب ماندنها...از این تردیدها ...نیرنگها شکها.خیانتها...از این رنگین کمان سرد آدمها...از این مرگ باورها و رویاها...پریشانم...دلم پرواز می خواهد
این شهر. شهر قصه های مادر بزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را هرگز آبی ندیده ام
من از اینجا خواهم رفت و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد از گم شدن نمی ترسد
شیشه ای میشکند*************یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست
یکی میگوید :شاید این رفع بلاست**********دیگری میگوید: شیشه پنجره را باد شکست
دل من سخت شکست************* هیچ کس هیچ نگفت.غصه ام را نشنید
از خودم پرسیدم: وای که از شیشه ی پنجره کمتر بودم؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
شیشه ای میشکند*************یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست
یکی میگوید :شاید این رفع بلاست**********دیگری میگوید: شیشه پنجره را باد شکست
دل من سخت شکست************* هیچ کس هیچ نگفت.غصه ام را نشنید
از خودم پرسیدم: وای که از شیشه ی پنجره کمتر بودم؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!